زاهد! نشسته دست ز تن، جانت آرزوست
جان را فدا نساخته، جانانت آرزوست؟
می ناچشیده، حالت مستانت آرزوست
رسوا نگشته، حلقه ی زلفانت آرزوست؟
نآزرده پای در طلب از زخم نیش خار
سیر گل و صفای گلستانت آرزوست؟
چون کودکان بیخبر از راه و رسم عشق
روز وصال، بی شب هجرانت آرزوست؟
بیرون نکرده دیو طبیعت ز ملک تن
اهریمنا! نگین سلیمانت آرزوست؟
از خسروان ملک بقاء خلعت وجود
بی ترک برگ عالم امکانت آرزوست؟
نآورده رو بمقصد و ننهاده پا براه
قرب مقام و قطع بیابانت آرزوست؟
یوسف صفت، نگشته بزندان غم اسیر
شاهی مصر و ماهی کنعانت آرزوست؟
یکره کمر نبسته بخدمت، چو بندگان
همواره قرب حضرت سلطانت آرزوست؟
وحدت خیال بیهده تا کی؟ عبث چرا
حور و قصور و کوثر و غلمانت آرزوست؟